می خواهم ببینمت...
جوانی ام به سر آمد،درفراق گذشت...
عمرم درانتظار به سر رسید...
کاسه صبرم از داغ هجر لبریز گشت
دلم از غصه آب شد...
به هر کجا که نظر کردم ،بودی ونبودی...
از هر کجا که گذشتم
عطرت بر مشام جان می رسید
اما
دیده خجالت می کشید...
به هر مکان که رفتم
بهانه اش تو بودی ،
مقصودش...
غصه ام طولانی گشته
ودردم بی درمان
دیدگانم کم سو
دلم بی تاب و جگرم سوخته...
کامم عطشان است و زبانم الکن
دستم بی جان است و قدم هایم لرزان؛
چرا که بی سر وسامانم...
شب هجرانت مگر سحری ندارد؟
ساحل دریای غم دوریت کجاست؟
آخر تا به کی امروز و فردا می کنی؟
تشنه یک لحظه دیدار توام!
بیمار توام!
گرفتار ،
آری گرفتارتوام!
با وجود این همه رسوائیم...
آسمان دیده ها بارانی است
بحر دل طوفانی است...
خار بر چشمان دل سیلی زند
همه ام ملامت می کنند
ومن سلامت...
جانم به لب آمد
اگر چه نمی بینمت !
اما دلم خوش است
که به من نظر داری ...
آقاجان!
یک عمر میهمان به سر خوان توام
میزبانی ونمی بینمت!!!
ای صاحب خانه...
صحن دلم بوی نو دارد ،بیا!
بیا که تیغ در چشمم نشسته!
بغض سدنفسم گشته
روحم سرد شده؛یعقوب دلم بیمار تو ای یوسف زهراست...
بیا که لحظه ای این دل قرار ندارد
چرا که یار ندارد ...
بیا که حسرت بوسیدن خاک قدومت مرا می کشد
هر شب گیسویم را پریشان تو می سازم
به سوی کعبه دل رو می کنم!
دلم را بر سر راهت می گذارم
آری به تو می سپارمش
برایت سفره دل را می گشایم
دل است و شوق دیدنت!
لب است و حسرت بوسیدن خاک پایت!
چشم است و آرزوی دیدن خال سیاهت
گوش است وامید به شنیدن صدای دلنشینت
دست من است ودامان پر فیضت...
آری !
می خواهم ببینمت!...
اللهم عجل لولیک الفرج.